غزل ۱۵۲زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

فراق روی تو چندین بسست حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن

کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی

به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type