غزل ۱۵۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

جان من جان من فدای تو باد

هیچت از دوستان نیاید یاد

می روی و التفات می‌نکنی

سرو هرگز چنین نرفت آزاد

آفرین خدای بر پدری

که تو پرورد و مادری که تو زاد

بخت نیکت به منتهای امید

برساناد و چشم بد مرساد

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

که در فتنه بر جهان بگشاد

من بگیرم عنان شه روزی

گویم از دست خوبرویان داد

تو بدین چشم مست و پیشانی

دل ما بازپس نخواهی داد

عقل با عشق بر نمی‌آید

جور مزدور می‌برد استاد

آن که هرگز بر آستانه عشق

پای ننهاده بود سر بنهاد

روی در خاک رفت و سر نه عجب

که رود هم در این هوس بر باد

مرغ وحشی که می‌رمید از قید

با همه زیرکی به دام افتاد

همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد

روی گفتم که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی آزاد

که نه بیرون پارس منزل هست

شام و رومست و بصره و بغداد

دست از دامنم نمی‌دارد

خاک شیراز و آب رکن آباد

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type