غزل ۱۷۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد

چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد

بگریست چشم ابر بر احوال زار من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد

گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای

گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد

سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد

توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد

جز چشم تو که فتنه قتال عالمست

صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد

سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type