غزل ۲۲۸زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

تا دگربار که بیند که به ما پیوندند

خیلتاشان جفاکار و محبان ملول

خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند

آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور

عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند

طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین

مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند

ما همانیم که بودیم و محبت باقیست

ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند

عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند

جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند

مرض عشق نه دردیست که می‌شاید گفت

با طبیبان که در این باب نه دانشمندند

ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند

که در این مرحله بیچاره اسیری چندند

طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند

مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند

مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست

شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type