غزل ۲۵۹زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

ناچار هر که صاحب روی نکو بود

هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود

ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار

کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود

نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی

بعد از هزار سال که خاکش سبو بود

پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک

نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود

ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار

مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود

مویی چنین دریغ نباشد گره زدن

بگذار تا کنار و برت مشک بو بود

پندارم آن که با تو ندارد تعلقی

نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود

من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم

گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود

بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام

چون ناله کسی که به چاهی فرو بود

سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن

کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type