غزل ۲۶۷زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

سروبالایی به صحرا می‌رود

رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود

تا کدامین باغ از او خرمترست

کو به رامش کردن آن جا می‌رود

می‌رود در راه و در اجزای خاک

مرده می‌گوید مسیحا می‌رود

این چنین بیخود نرفتی سنگ دل

گر بدانستی چه بر ما می‌رود

اهل دل را گو نگه دارید چشم

کان پری پیکر به یغما می‌رود

هر که را در شهر دید از مرد و زن

دل ربود اکنون به صحرا می‌رود

آفتاب و سرو غیرت می‌برند

کآفتابی سروبالا می‌رود

باغ را چندان بساط افکنده‌اند

کآدمی بر فرش دیبا می‌رود

عقل را با عشق زور پنجه نیست

کار مسکین از مدارا می‌رود

سعدیا دل در سرش کردی و رفت

بلکه جانش نیز در پا می‌رود

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type