غزل ۲۹۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

آمد گه آن که بوی گلزار

منسوخ کند گلاب عطار

خواب از سر خفتگان به دربرد

بیداری بلبلان اسحار

ما کلبه زهد برگرفتیم

سجاده که می‌برد به خمار

یک رنگ شویم تا نباشد

این خرقه سترپوش زنار

برخیز که چشم‌های مستت

خفتست و هزار فتنه بیدار

وقتی صنمی دلی ربودی

تو خلق ربوده‌ای به یک بار

یا خاطر خویشتن به ما ده

یا خاطر ما ز دست بگذار

نه راه شدن نه روی بودن

معشوقه ملول و ما گرفتار

هم زخم تو به چو می‌خورم زخم

هم بار تو به چو می‌کشم بار

من پیش نهاده‌ام که در خون

برگردم و برنگردم از یار

گر دنیی و آخرت بیاری

کاین هر دو بگیر و دوست بگذار

ما یوسف خود نمی‌فروشیم

تو سیم سیاه خود نگه دار

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type