غزل ۳۴۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب

غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویش به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش

مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

حدیث صبر من از روی تو همان مثلست

که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش

رواست گر همه خلق از نظر بیندازی

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

دگر به شرم درافتادم از محقر خویش

تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات

زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش

چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی

همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type