غزل ۳۵۶زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید

که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه

برهنه بازنشیند یکی سپیداندام

دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو

درآمد از درم آن دلفریب جان آرام

سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست

که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام

دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم

که هر شبی را روزی مقدرست انجام

تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست

در آستینش یا دست و ساعد گلفام

در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی

ندانی آب کدامست و آبگینه کدام

بیار ساقی دریای مشرق و مغرب

که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم

شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام

به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی

که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام

رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم

که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type