غزل ۳۶۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس

یکی منم که ندانم نماز چون بستم

نماز کردم و از بیخودی ندانستم

که در خیال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست شریعت روا نمی‌دارد

نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

چنین که دست خیالت گرفت دامن من

چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا

اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر

نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم

بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست

که با وجود تو دعوی کند که من هستم

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type