غزل ۳۷۳زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

همی‌برابرم آید خیال روی تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه

که من حکایت دیدار دوست درننوردم

هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری

به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم

به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت

که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد

به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type