غزل ۳۹۹زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم

عقل در دمدمه خلق جهان اندازم

نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم

نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم

تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم

تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم

دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم

خویشتن را به طفیلی به میان اندازم

تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید

سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم

گر به میدان محاکای تو جولان یابم

گوی دل در خم چوگان زبان اندازم

گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست

چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم

یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین

حق علیمست که لبیک زنان اندازم

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type