غزل ۴۲۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی

که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که در بهشت نیارد خدای غمگینم

ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی

که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم

چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به

شب فراق منه شمع پیش بالینم

ضرورتست که عهد وفا به سر برمت

و گر جفا به سر آید هزار چندینم

نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار

چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم

بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان

به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم

چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم

چو لاله لال بکردی زبان تحسینم

مرا پلنگ به سرپنجه‌ای نگار نکشت

تو می‌کشی به سرپنجه نگارینم

چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ

برفت در همه آفاق بوی مشکینم

هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی

چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type