غزل ۴۲۸زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

نه از چینم حکایت کن نه از روم

که من دل با یکی دارم در این بوم

هر آن ساعت که با یاد من آید

فراموشم شود موجود و معدوم

ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد

نشاید خوردن الا رزق مقسوم

رطب شیرین و دست از نخل کوتاه

زلال اندر میان و تشنه محروم

از آن شاهد که در اندیشه ماست

ندانم زاهدی در شهر معصوم

به روی او نماند هیچ منظور

به بوی او نماند هیچ مشموم

نه بی او عشق می‌خواهم نه با او

که او در سلک من حیفست منظوم

رفیقان چشم ظاهربین بدوزید

که ما را در میان سریست مکتوم

همه عالم گر این صورت ببینند

کس این معنی نخواهد کرد مفهوم

چنان سوزم که خامانم نبینند

نداند تندرست احوال محموم

مرا گر دل دهی ور جان ستانی

عبادت لازمست و بنده ملزوم

نشاید برد سعدی جان از این کار

مسافر تشنه و جلاب مسموم

چو آهن تاب آتش می‌نیارد

همی‌باید که پیشانی کند موم

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type