غزل ۵۸۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی

که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی

به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند

به دست جور و جفا گوشمال داده بسی

دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد

کسی به شهر شما این کند به جای کسی

به هر چه درنگرم نقش روی او بینم

که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی

به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه‌ای

به دام هجر چه باز سفید چه مگسی

عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار

که کوه کاه شود گر برد جفای خسی

بر آستان وصالت نهاده سر سعدی

بر آستین خیالت نبوده دسترسی

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type