غزل ۶۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست

یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست

گر مدعیان نقش ببینند پری را

دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

از مشک سیه دایره نیمه کشیدست

ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید

فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد

آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

از دست کمان مهره ابروی تو در شهر

دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی

پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست

سر قلم قدرت بی چون الهی

در روی تو چون روی در آیینه پدیدست

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست

با این همه باران بلا بر سر سعدی

نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type