غزل ۷۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست

پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت

این شادی کسی که در این دور خرمست

تنها دل منست گرفتار در غمان

یا خود در این زمانه دل شادمان کمست

زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی

انصاف ملک عالم عشقش مسلمست

دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت

آیا چه جاست این که همه روزه با نمست

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من

از تیره شب بپرس که او نیز محرمست

ای کاشکی میان منستی و دلبرم

پیوندی این چنین که میان من و غمست

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type