قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۰

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۰زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

جهان دامگاهی است بس پر چنه

طمع در چنهٔ او مدار از بنه

بباید گرستن بر آن مرغ‌زار

که آید به دام اندرون گرسنه

سیه کرد بر من جهان جهان

شب و روز او میسره میمنه

نیابم همی جای خواب و قرار

در این بی‌نوا شب گه پر کنه

هزاران سپاه است با او همه

ز نیکی تهی و به دل پر گنه

به یمگان به زندان ازینم چنین

که او با سپاه است و من یکتنه

تو، ای عاقل، ار دینت باید همی

بپرهیز از این لشکر بوزنه

از این دام بی‌رنج بیرون شوی

اگر نوفتادت طمع در چنه

به دون قوت بس کن ز دنیای دون

که دانا نجوید ز دنیا دنه

از ابر جهان گر نباردت سیل

چو مردان رضا ده به اندک شنه

بباید همی رفت بپسیچ کار

چنین چند گردی تو بر پاشنه؟

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type