حکایتزمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

به گل گفتند: بلبل بس حقیرست

ترا با او چرا این دارو گیرست؟

بگفتا: بلبلی کز من زند لاف

بر من به ز ده سیمرغ در قاف

دل صافی ترا از لشکری به

درون بی‌نفاق از کشوری به

نظر، کز راستی آید، بلندست

برون از راستی خود ناپسندست

به چالاکی نظر جوی از بلندان

ولی پرهیز کن از چشم بندان

به پاکی دیده‌ای کو باز باشد

به صید دل کمند انداز باشد

ازو چون سر کشی، از پا نیفتی

میفگن بر زمینش، تا نیفتی

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type