نقش هایی بر سفالزمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

بازیار جوان
اسب را بست
آمسان را نگاه کرد
دست ها سایبان چشمان ‚ گفت
ابر سنگینی !‌ بارانش
همه شهره ست
خرمن امسال
گفت
پاس هرمزد مهربان
پاسدار زمین و گاو آهن
زن
آسمان نگاه او را جست
شاد و شفاف و مهربان
گفت با او
ولی اگر کورش سوی بابل عنان نگرداند
سرسنگی حجیم و سهم و صبور
چرخی آهنگین زد
آمد
سایه زد بر فلات های بلند
طرح زد بر
سکون پرده مات
و خطوط سفال را ناگاه
گسترش داد
زنده کرد و گسست
کوه شد با گریوه و دره
دره شد با غریو رود کبود
رود شد از کناره اش انبوه
بیشه گز دمید و خرزهره
کوه شد از کمرگهش لغزید
راه باریکه های اردو رو
فوج فوج از پناه
گردنه ها
اردو آمد بی انتها خاموش
هنر استتار را ناگاه
در ته دره مدخل جلگه
سبز شد شاخ و برگ شد شد آب
دره با بوی وحشت آمیخت
نعره زد از شکفت دور پلنگ
یابوی بازیار آب نخورد
اسب قاصد به روی پا برخاست
شیهه در پرده دماغش مرد
بوته کز کرد
آب باریک شد به بیشه خزید
و آن طرف پشت تپه پر زد و رفت
باد گویا به بیشه می گفت اووی
بیشه به لب می فشرد گویا هیس
چیست این ؟
بوی مرد
بوی خفتان کلاه خود زره
بوی چرم عرق گرفته زین
بوی گل های پایکوب شده
بوی خون بوی ناله بوی درد
کیست آن ؟
آه کورش است
کورش پیر کورش دانا
مرد تدبیر
مرد تقدیر
مرد تسلیم و یورش است آنک
آنک آنسو نگاه کن
آید از پلکلن کاخ فرود
آنک استاد
اسب را زین کن
اسب تاریخ
بارکن اشتران جنگی را
گفت : پندار نیک
مهر را
بار فیل های سفید
عشق را بار مادیان ها
گفت
و هزاران چراغ
خرد پخته
گفت :
صد هزار چلیک
بار کن
گفت : کردار نیک و هزاران نشا سرو
جوف شمشیر بار کن
پشت مه
پشت باران نم نم می خوش
پشت اعصار آنک !‌ آن بابل
بابل سحر
استوار
بابل سحر باطل
اینک
بابل انزوا
دژکژی و قفل آزادی
ایستاده فشرده پا در سنگ
خسته خشمنده بغض کرده عبوس
ناگان
آن زمان
پر زد از پاشلی جنگلبان
در بسیط فلق اذان خروس
بابل ااز خواب غار برجسته
اینک از خواب آتش و
کابوس
رزمناوی بلند و سهم آگن
سینه کش در تلاطم مه بود
بر پراکنده شیون آژیر
دود کرده سوی سواحل روز
از پس جان پناه کنگره ها
بر بلندای باروان جنبید
شبح مبهم کمانداری
دید در جلگه رمز وحشت را
چشم دشمن شناس سرداری
کورش آمد
برج
های بلند نیلی دود
جا بجا در فضای روز دمید
نخل های تناور آتش
گل به گل از اجاق شب رویید
جنگل سبز سرو را
در پسینگاه روز آتش و دود
با خطوطی بدیع میاراست
پایه در پایه خیمه های کبود
آنک آتش
ولی نه ویرانگر
زندگی را نشانه ای
مسعود
طرح می زد فضای جنگل را
نرم و سرکش ستون شیری دود
کورش آنک
به کرسی چوبین
بر در خیمه بزم فیروزی
پاس : اهورای مهربان را
گفت
که به ما زور بازو
که به ما اسبهای جنگی داد
که به ما آتش
گفت : اما برای آبادی
و درختان بارور
کشتن
و رمه های میش
و قنات
گفت : تا پاسدار آتش باشیم
از پس جنگل آفتاب غروب
چون حریقی فرو نشست آنگاه
و یهودان
در سراشیب تند خاکستر
سوی دریای مرده می رفتند
و هلال پریده رنگ ماه
مثل آهویی
نگران بر خط کبود افق
باد را
ترسناک بو می کرد
روی دستی سفید و سایه نما
دستی از دور دستی از دیر
شاید از بزم سبز جنگل سرو
جام زرینه چرخ زد
آمد
پر و لب پرزنان سکون بگرفت
رو به روی تو روبروی من
در گلاویز چار باد شراب
موج مستی شقیقه ها را کوفت
هوس کوزه های آب
خنک
در گلو سوخت
چشم ها را سراب برد
جام زرین سر غزالی شد
که سوی غار جاودان می تاخت
که سوی بیستون افسانه
که سوی شوش خیز بر می داشت
با هزاران عقاب خشمی تیر
پرزنان از قفایش ؟ آه آنک ؟
آهوی چابک از گریز افتاد
بر دو دست ظریف در غلطید
با
دو چشم شکفته در خون خفت
رعد و برق از چهار سو برخاست
جلگه در گردباد ویران شد
و پریزادی از میانه گریخت
آنک آنسو نگاه کن ! بهرام ؟
رفت و با غار جاودان آمیخت
دیگر آنجا نگاه کن
شاپور ؟
دستی آرنج چله زهتاب
با کمان کشیده تا بن گوش
دست دیگر
میان شاخ کمان
می کند تیر را اشاره به دور
روی مردابهای تیره دوان
آنک !‌ از هر طرف گراز و گور
آنک اعراب
با عباهای زرد پشم شتر
صف به صف از مدینه تا سیراف
آنک !‌ آن قوم جابر مجبور
ریسمانها گذشته از اکتاف
هولی استاده بر مغاره شب
سوگواران باد می گذرند
در سکوتی به شیون آشفته
می شتابند بادبان هایی
روی دریای تیره وحشت
آنک! از دامنه فرود آمد
تک سواری
شکسته روی کوهه زین
اسبش اندوه صاحب افتاده
در تن آزرده می چمد سنگین
حسرت آورده هیبتش بندد
با فضای سحر شکوه
شکست
پشت کوه کبودش انگاری
رشته مبهمی
ا دریغ غنیمتی بسته است
چه نبردی !‌ گذشت
گوید : اما نه
چه حریقی گرسنه
که فرو برد هر چه بود به کام
اسب و زین با سوار
خود و سر با تفکر
زره و سینه با دل
با مهر
تیغ و تیر و تهور و تدبیر
سوخت در
آن حریق نافرمان
سوخت خواهد
گفت با حسرت
آنک!‌ آن دودش !‌ آن خزنده شوم
چشم تاریخ را
چه نیکوتر
کور بادا !‌ که دید و هیزم داد
آی آسمانا ! تو دیدی
آنجا را
پشت آن کوه
که علف شعله ور شد و بگریخت
سوی جنگل
که هر درخت دلارا
سوخت چادرکشان و آتش را
بلباس حریر خواهر ریخت
آسمانا ! تو دیدی آنجا را
پشت آن تپه گل که خاکستر
آسمانا تو نیز
اینک !‌ وای !تب آتش رسید
تا اینجا
نفس این شریر
برگ تاریخ را نخواهد سوخت؟
زارع پیر
از در کومه سر فراز آورد
آسمان را
نگاه کرد
دست ها سایبان پیشانی
خط پرواز سینه سرخی را
کرد دنبال تا کبوده باغ
گفت
امسال هم
سال بادست
سال کرکس
کسی که گفت گذشت
آمد آنجا نگاه کن !‌ زن! فاتح آمد
شاید او ؟
بذر تازه ؟
گفت زن : نان گندم آورده ست ؟
این همان نیست که ؟
اوستا را آری سوخت خواهد
که به تاراج نام دیگر خواهد داد
سال آوازهای دیگر
خواند
سال افسانه هایی تازه
که شتر جای اسب
مرد را اهتزار خواهد داد
که خیال مریض مجنون را
پسری نو دمیده خط لیلاست
پرده لرزید
باد
برخاست طرحش
اینباره
سنگ چرخان آسبادی بود
آسباد زمانه شاید ؟
باد
بال پروانه های پهنش را
به سوی مرو خفته بازی داد
بارهای عظیم گندم و جو
آمد از بلخ
بار استر و اسب
به بخارا روانه گشت پگاه
خوره های بزرگ دکله و آرد
اینک
اندوهگین غروبی بود
دره کز کرده از نسیمی سرد
به سکوتی غریب تن می داد
آسباد از هیاهوی زن و مرد
شب چو شطی زلال
بی صدایی به دره جاری بود
تک سوار از کنار مرو گذشت
مرو در خواب بود
گفت : اکنون چه جای دشمن و دوست ؟
دشمن آنجاست ! سیل نافرمان
همچنان
خشمگین میاید پیش
دوست اما کدام دوست ؟
در مداین مگر هزارانش ؟
دوست اینک شب است و
شب سنگین
از همه چیز می گذشت چو آب
مرو در خواب بود مرد گذشت
ظلمت دره را کشید رکاب
در سراشیب سنگلاخی اسب
ناگه از بوی تند دره رمید
هو….ی حیوون بجنب
اما اسب
چنگ زد روی پای نفیر کشید
پیش می رفت گامی
از وحشت
باز پس می کشید گام دگر
قاتل! آنجاست
گویی اسب نجیب
مرگ را می شناخت
شبحی بد نهاد را گویی
پشت هر صخره در کمین می دید
که سوی شاه
کینه ور می تاخت
باز گرد
اسب خسته سم می کوفت
هی !‌ برو اسب
اسب رم می کرد
فیر فیر دماغش از وحشت
بر می انگیخت دره را از خواب
هی !‌ بپر دوست ! شب گذشت
اسب می رفت و باز وا می ماند
زیر شلاق شاه و نیش رکاب
باد را خشمناک بو می کرد
شوکی از عمق جرگه ها می خواند
شبح
آسباد ساکن و سرد
بال واکرده بر فضای سحر
گاه پروانه اش تکان می خورد
خواب میدید گوی
آنسوتر
آسیابان به خوابی آشفته
غلت می زد میان جاجیمش
روح دره مگر بر او افتاد
که به پای جست ناگه از بستر
گشت خاموش پیه سوز از باد
گوش بسپرد مضطرب به سکوت
بومی از عمق دره زد فریاد
چیست !‌ این بوی ناشناس امشب
که خیال مرا می آشوبد؟
کیست آن ! کز بن تنگه
که به کردار روح می آید ؟
هوو …ی
آن تک سوار شیدا کیست ؟
که شکسته به روی کوهه زین
پیش می آید
اما اسبش
وحشتی دارد از شب سنگین ؟
گفت
هی هی نگاه
خود تا چکمه اش طلا
نوری در شب چشم مرد کوه آشفت
چهره آغشته با سفیدی آرد
شبحی از تنوره قد افراخت
جست و در امتدا دره گریخت
روح قابیل از میانه بتاخت
دیگر آنجا نبود هیچ بجا
ناسیابان نه رخت زربفته
غیر حرفی که مانده بود هنوز
بر لب یزدگرد ناگفته
گفت : آمد از کوه را بز رو پایین
خسته
بسته به زخم پیشانی
دستمالی که باد
آن پسینگاه پاییز
باز کرده سوی او فرستاده بود
از سر شیرین
گفت : آری خبر
رسید به فرهاد
خبر خنجر بلند پسر
و دگرباره گفت
خبر
اهتزاز سوط عمر
گفت : خشکیده بود نهر
نهر شیر بریده در خارا
شیر غلطان میش های سفید
نهر خشکیده بود و پیرزن جادو
گفت : آنک
نوه بی پناه شیرین را
به سوی خیمه امیر عرب می برد
گفت : باربد رابه کار گل بردند
و نکیسا را
گفت : ناگاه گردی از مشرق
برخاست
و هزاران هزار تیشه بر فرق
و هزاران هزار تیشه به دست
به سوی بیستون روانه شدند
شاه ما باش
یک صدا گفتند
شاه ما باش تاج تیشه بسر
تا دمار از سپاه خصم
شاه ما باش تیشه را بردار
گفت : فرهاد لیکن آزردده
با نگاهی به چادر اعراب
و
نگاهی به بیستون تناور
خشمی و ترش و تلخی
تیشه را از شکاف سر بر کند
چرخ زد روی پا و … در غلتید
گفت : خون دوباره به نهر جاری شد

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type