از غرب تا به شرق
رواز کرد تیر و تا پر به خون نشست
از آشیانه اش
از اوج شاخسار
در واپسین دم هستی
با جوجگان خویش چنین گفت
من درد بوده ام
عمری میان شعله ی امیدهای دل
می سوختم
شگفت که دل سرد بوده ام
تب کرده ام ز عشق
خون خورده ام ز رنج که از شعر گل کنم
در باغ عطر و رنگ
گل زرد بوده ام
از من مپرس که پرسیده ام ز خویش
این بود زندگی ؟
با اینکه مهره های کشته این نرد
بوده ام
آری هر آنچه به من گویند
یا آنچه روزگار به من کرد بوده ام
اما
ای کودکان به یاد سپارید
من مرد بوده ام
پیام بگذارید